به گزارش گروه
جهاد و مقاومت مشرق، ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ، صدایی مهیب ، دل های مردم تهران را لرزاند. چند
دقیقه بعد از این صدای هولناک اخبار زیادی
مخابره شد مبنی بر اینکه این حادثه در
شهرستان ملارد اتفاق افتاده و طی آن تعدادی
به شهادت رسیدند.
وقتی مشخص شد بین این
افراد مردی است به نام حسن طهرانی مقدم
آنهایی که او را می شناختند مبهوت شدند.
چرا که می دانستند چه
کسی از دستشان رفته است.
شهید طهرانی مقدم آن
قدر سخاوت داشت که در شهادت هم دوستانش
را فراموش نکند.
دوستانی که بعضا سالهای
سال هر روز در کنارش بودند و در سختی ها
او را همراهی میکردند.
یکی از این شهدا «محمدقاسم
سلگی» است. رزمنده ای از سال های جنگ که کربلایش ، سال ها پس از جنگ رقم خورد.
آنچه می خوانید ماحصل گفتگویی است با همسر این شهید :
منزل پدری شهید سلگی جای خوش آب و هوایی است در منطقه در بند برای همین تعطیلات عید نوروز همه فامیل جمع شدند منزل آنها مادر ایشان که عمه من می شدند می گفت به شوخی می گفت اینجا توریستی است. اواخر جنگ یعنی سال ۱۳۶۸ بود که عمه ام پیشنهاد خواستگاری را مطرح کرد. آن موقع من دبیرستانی بودم و شهید سلگی ۷ سال از من بزرگتر بودند. وقتی قرار شد قبل از ازدواج با هم صحبت کنیم از همان ابتدا به شرایط کاری اش را کامل برایم توضیح داد و من هم پذیرفتم. سال ۶۹ عروسی کردیم.
شهید محمد قاسم سلگی در کنار همسرش
اول زندگیمان پانزده سالم بود که ایشان رفت ماموریت. شاید باورش برای خیالی ها سخت باشد اما وقتی برگشت من ۱۹ سالم شده بود. فقط در این مدت چند روز آمد ما را دید.
بعد از 4 سال هم كه آمد صبح ساعت پنج و نيم ميرفت سرکار و يك و دو نصف شب مي آمد خانه. تنها زمانی که در کنار هم بودیم روزهاي چهارشنبه به من زنگ ميزد ميگفت حالشو داري بريم مسافرت؟ پنجشنبه را مرخصي ميگرفت و جمعه شب برميگشتيم.
دو فرزند پسر داریم. بزرگترین فرزندمان ۲۲ سالش است و پسر دیگرم ۱۸ ماه کوچک تر است. پسر بزرگم وقتي پدرش ميآمد از ماموريت به او ميگفت عمو، چون او را زياد نمی دید..
بعد از ازدواج آمدیم در خانه پدرش که همین خانه فعلی مان هست ساکن شدیم یعنی چیزی حدود ۲۳ سال. جالب است برایتان بگویم که من و شوهرم و دو فرزندم در این خانه متولد شدیم.
در دوران بارداري که حالم زیاد خوب نبود شهید سلگی زنگ ميزد و ميگفت من نميتوانم بيایم و مجبور بودم تنها باشم. هر ماه نوزدهم شيفتش بود و شبها ميايستاد و گاهي اوقات هم شبهاي بيشتري ميماند ولي با همه اینها من اهل غر زدن نبودم چون ایشان خيلي خيلي مهربان بود و البته من را قانع می کرد.
در برخوردش با بچهها اخلاق نظامي داشت ولي نسبت به من بسیار رئوف بود.
وقتي ماموريت ميرفت من پايين اتاق مينشستم، بغض ميكردم و ميزدم زیر گريه اما به خودم اجازه نمیدادم مانع کارش شوم. وقتي ميآمد مادرشوهرم به خاطر من دعوايش ميكرد كه چرا دير ميآيي؟
شهید محمد قاسم سلگی در کنار شهید حسن طهرانی مقدم
دوست داشت اسم فرزند اول مان را بگذارد بنیامین قرار شد پدرش برود شناسنامه فرزندمان را بگیرد و چون ایشان اسم را فراموش کرده بود به اسم مرتضی شناسنامه گرفت. اسم پسر كوچكم را هم مصطفي گذاشتيم.
اخلاق شهید سلگی زبانزد همه بود. با هر كسي ميگفت و ميخنديد، حتی مجلس ختم هم که ميرفتيم محال بود كسي را نخنداند. ميگفت كسي كه دیگری را شاد کند خدا لبانش را هميشه خندان ميكند و ثواب است. تا دلتان بخواهد با همه شوخي ميكرد.
آخرين شب جمعه پسر بزرگ با حالت شوخی آمد و يك مشت زد به من، منم خيلي دلم گرفته بود و بيقرار بودم يك دفعه به من نگاه كرد و گفت: دارد با تو شوخي ميكند چرا اينطوري ميكني؟ گفتم حال و حوصله ندارم بعد ديدم يكدفعه او هم شروع كرد به شوخي من را زدن. بعد گفت: تو خيلي بداخلاقي. شايد ديگر فرصت اين شوخيها نباشد. مرتضی هميشه ميگويد انگار به پدر الهام شده بود كه ميخواهد برود.
شهید محمد قاسم سلگی (ایستاده، نفر وسط) در سال های دفاع مقدس
شهید سلگی وقتي عصباني ميشد يا از دست كسي ناراحت بود، چه در خانه و چه بيرون، مداحي ميخواند. من تا اين سن هنوز از او و خانوادهاش فحش نشنيدم. ميگفت: آدمی که حرف بد بزند حاجت نميگيرد. تا جايي كه ميتوانيد حرف بد و زشت نزنيد. مرحوم آیت الله بهجت راخیلی دوست داشت و ارادت خاصی برای ایشان قائل بود.
بدترين روزهای زندگی ما مربوط است به ایام فوت حضرت امام(ره). 15 روز شهید سلگی رفته بود مرقد. از حرم كه آمد موها و ريشاش بلند شده بود. دوران نامزدي مان بود.
ميگفت تا زماني كه بازنشسته نشدهام دوست ندارم كارم بخوابد.
شبهاي قدر خانه ميماند چون من نميتوانستم بيرون بروم با هم احيا ميگرفتيم. این شبها خیلی گريه می کرد. روز عرفه با شوهر خواهرم رفته بود دعا. ایشان ميگويد آقای سلگی به شدت اشک می ریخت و با صدای بلند براي ائمه گريه ميكرد.
شهید محمد قاسم سلگی
هميشه دوست داشت لبخند روي لب خانوادهاش بياورد. هميشه ميگفت من وقتي از ماشين پياده ميشوم ميخواهم بيايم خانه همه چيز را دور ميريزم خستگي، عصبانيت و... هر وقت به خانه ميرسيد به من انرژي مثبت ميداد اما من متأسفانه به او انرژي منفي ميدادم.
ادامه دارد...
گفتگو: اسدالله عطری